http://badbadak.ParsiBlog.com | ||
کامواهای رنگی ما پیرزن در حال بافتن جاده ای طولانی بود ، جاده ای که راه سرنوشت کسی بود . پیرزن می بافت و می بافت ، بدون اینکه دانه ای را جا بگذارد . کودکی خیلی ، خیلی کوچک ، نزدیک پیرزن شد . ـ خانم ، سرنوشت من را هم ، می بافید ؟ پیرزن ، لبخندی زد و گفت : هنوز کاموای تو را از زمین به من ندادند . کودک با چشمانی که برق انتظار در آن بود ؛ به نقطه ای از زمین خیره شد . [ سه شنبه 91/4/27 ] [ 1:30 عصر ] [ --- ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |